اتاق دلتنگی
بازترین پنجرههای شهر در حسرت عبور ردّ پاهای تو به جاده چشم دوختهاند. باران که میبارد، بوی حضور تو در فضا پراکنده میشود. در انتظار تو سروهای خیابان به آسمان پیوستهاند. آبیترین لحظهها بیگمان لحظه آمدن توست. به تصویر قشنگ تو نگاه میکنم و به تو میاندیشم. به محاسبهی زمانِ درازکشروی یک تخت فلزی شاید و به محاسبهی تو که در محاسبه جا نمیشوی! جاییآرام، نشسته به صحبت، یا به فکر فرو رفته .به تصویرِِ اکنونِ تو که می اندیشم شادمانم. امروز حوالی هوای صبح، عطر رازقی ها پرکرده بود همه صحن و سرایخانه را از عطر اردیبهشت. از خیالم گذشت دارند کوچه راآب می زنند... خودم را به اشتیاق کوچه رساندم. اگر تو نبودیپس چرا اینقدر صدای درکوبه شبیه تپش تند قلب من بود. اگر تونبودی پس چرا اینقدر پلک چشم هایم می زند. چرا اینهمه ولولهدارند ماهی های کشیده انگشتانم روی صفحه کلید؟ من باید جاییمیان باغچه خانه چند تا دانه نیلوفر بیندازم تا وقتی آفتاب مرادور ساقه های خشک نرده می پیچد، کسی مرا یاد بی تابی های توبیندازد. راستی آن شب لجوج باران هم آمد؟ اول صدای گریه ایبودی انگار دردمندی تمام سال های پیش رو را و بعد جویای آغوشیبرای آرامش همه خواب هایت و آخرش هم لبخندی که اردیبهشت هر سالرا مهربانانه تر از سال پیش می خندیدی. تا به خودم آمدم دیدممن بارانی ام و تو آفتابی در آغوش من و هاله ای از رنگین کماندور سرم. من الهه ای بودم همیشه چشم به راه باران و تو بهاریکه در آغوش من ریشه داشتی. من از آن روز که بی برگی ام را بهباد و باران سپردم چشم به راه تو بودم. همه کوچه را آب پاشیدمو تو نیامدی! اسپند سوختم و خانه تکانی کردم نوروز هرسال و هیچبهاری ولوله ماهی های سرخ تنگ دلم را فرو ننشاند... حالاامروز مثل همه روزهایی که ندیده امت، مثل همه روزهایی که دخترباران بودی و بر جان عطشناکم نباریدی... مثل همه دلتنگی های اینهمه پاییز پاییز پاییز، چشم به انتهای کوچه دوخته ام... فالگیرهای دروازه قرآن گفته بودند روزی فرا می رسی از بلندیهای ماه... من تمام شب ها را چشم به لی لی آسمان دوخته ام.... من امروز آغوشم بوی بهار می هد... من باید به فکر چند شاخهشمع و چند خوشه انگور برای سرخوشی امشب باشم... فکر همه چیزرا کرده ام... همین که تو بیایی همه چیز شیرین می شود...
روزی که تو بیایی دستهای من شکوفاتر خواهد شد. دستهایی که روزگاری از انتظار نوشت، از آمدن تو خواهد نوشت. آسمان زیباتر از هر بار خواهد بارید و تو آمیخته با عطر باران سرود ماندن را برایم خواهی خواند. لبخند، چهرهام را زینت خواهد بخشید و آینهها شفافتر از گذشته با من هم کلام خواهند شد. نام جاده که میآید یاد تو میافتم. به پنجره که نگاه میکنم یاد تو میافتم. باران که میبارد بوی عطر حضور تو را حس میکنم. ... روزها میگذرد یکی پس از دیگری. تقویمها بیحضور تو روزهای ساکت و یکسان خویش را میگذرانند... روزهای خورشید پشت ابر را! روزهای بیحضور تو یکی پس از دیگری میگذرد و من هر روز که میگذرد خوشحال میشوم... خوشحال میشوم که یک روز به دیدارت نزدیک شدهام.
تقویمها بیشتر از من عجله دارند و من دوست دارم تا انتهای این نوشته فقط بنویسم: بیا... بیا..
برای تو می نویسم. و از اینکه در این هیاهوی بی وقتی به یاد تو مینویسم شادمانم.
صفحات تقویم را که ورق می زنم روز تولدت را میبینم که پشت مبارکی چند روزبینظیر پایان و آرام گرفته. آرام مثل روز تولد تو... مثل تولد تو... آراممثل تو .از اینکه همهیتاریخها را به روز تولد تو محاسبه می کنم شادمانم.
ثانیه ها که تند و تند می گذرند یادآورم میشوند که در گذشتهای نه چنداندور تو از جایی که بودی پایت را گذاشتی به جایی که قرار بود باشیم و منهنوز در جایی بودم که هیچ بخاطرش ندارم و این همه را او میدانست، میچیدو به تماشا نشسته بود و من و تو، ما، نمیدانستیم .امروز من از این همه... من از تولدت شادمانم.
فکر می کنم نکند او قصه ی آدم و حوا را نوشت تا امروزمان را بیافریند،نکند تمام این بازی ها، این دنیا چیده شده بود که روزی ترا پیدا کنم و مراپیدا کنی و همه چیز را بخاطر بیاوریم و بسپاریم.
چقدر شادمانم
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |