اتاق دلتنگی
امروز حوالی هوای صبح، عطر رازقی ها پرکرده بود همه صحن و سرایخانه را از عطر اردیبهشت. از خیالم گذشت دارند کوچه راآب می زنند... خودم را به اشتیاق کوچه رساندم. اگر تو نبودیپس چرا اینقدر صدای درکوبه شبیه تپش تند قلب من بود. اگر تونبودی پس چرا اینقدر پلک چشم هایم می زند. چرا اینهمه ولولهدارند ماهی های کشیده انگشتانم روی صفحه کلید؟ من باید جاییمیان باغچه خانه چند تا دانه نیلوفر بیندازم تا وقتی آفتاب مرادور ساقه های خشک نرده می پیچد، کسی مرا یاد بی تابی های توبیندازد. راستی آن شب لجوج باران هم آمد؟ اول صدای گریه ایبودی انگار دردمندی تمام سال های پیش رو را و بعد جویای آغوشیبرای آرامش همه خواب هایت و آخرش هم لبخندی که اردیبهشت هر سالرا مهربانانه تر از سال پیش می خندیدی. تا به خودم آمدم دیدممن بارانی ام و تو آفتابی در آغوش من و هاله ای از رنگین کماندور سرم. من الهه ای بودم همیشه چشم به راه باران و تو بهاریکه در آغوش من ریشه داشتی. من از آن روز که بی برگی ام را بهباد و باران سپردم چشم به راه تو بودم. همه کوچه را آب پاشیدمو تو نیامدی! اسپند سوختم و خانه تکانی کردم نوروز هرسال و هیچبهاری ولوله ماهی های سرخ تنگ دلم را فرو ننشاند... حالاامروز مثل همه روزهایی که ندیده امت، مثل همه روزهایی که دخترباران بودی و بر جان عطشناکم نباریدی... مثل همه دلتنگی های اینهمه پاییز پاییز پاییز، چشم به انتهای کوچه دوخته ام... فالگیرهای دروازه قرآن گفته بودند روزی فرا می رسی از بلندیهای ماه... من تمام شب ها را چشم به لی لی آسمان دوخته ام.... من امروز آغوشم بوی بهار می هد... من باید به فکر چند شاخهشمع و چند خوشه انگور برای سرخوشی امشب باشم... فکر همه چیزرا کرده ام... همین که تو بیایی همه چیز شیرین می شود...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |